خبرگزاری کردپرس _ مهرماه ۱۳۶۲ بود که برای تحصیل در دوره راهنمایی به مدرسه مصطفی خمینی رفتم و با جمعی از بهترین معلمان آشنا شدم.
معلم ریاضی ما آقای همتزاده بود که بسیار جدی و خشن مینمود. من اصلاً خوشم نیامد و احساس کردم ممکن است با این شرایط موفق نشوم. کمی گذشت و دیدم جدیت و پافشاریاش به خاطر فراگیری درس است و نه بیشتر. روش سختگیرانهای داشت و هر چه میگفت، بازمیپرسید تا ببیند فراگرفتهایم یا نه. با این حال، اوضاع نگرانکننده به نظر میرسید و فکر میکردم اگر کوتاهی پیش بیاید و برخورد کند، انگیزهام برای فراگیری درس او به کلی از میان خواهد رفت. میدانید که دانشآموزان تنها درسهایی را فرا میگیرند که دوست دارند و یا الفتی با آموزگار آن مییابند.
درس معلم ار بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
خوشبختانه اوضاع خوب پیش رفت و در یکی دو موضوعی که تشریح کرد، مطالب درسی را فرا گرفتم و بسیار تشویقم کرد. متوجه ضعف در اعتماد به نفس و ترس از پاسخ اشتباهم شده بود و حالا تلاش میکرد موانع یک ارتباط سازنده و منطقی را رفع کند. میگفت: «آفرین! همین است! گفتن این، سخت است؟!» گفتم: «نه!» یادم هست که یک بار پاسخ اشتباهی دادم و ترسیدم تنبیه کند. اما دیدم گفت: «نه، نشد! تو اگر این را نفهمیدهای، چرا نمیپرسی؟!» او باید میفهمید که علت این کار، واهمه است؛ واهمه از اینکه این معامله از اساس منصفانه نباشد؛ یعنی چیزی را که نیاموخته بخواهد که به عنوان آموخته بازپرسد. ولی او این موضوع را خیلی زود فهمید! این ارتباط سازنده مهم بود. لذا او تلاش کرد نشان دهد که واقعاً مطالب قابل فهم و یادگرفتنیاند و متعهد خواهد بود که برای فراگیریشان کمال همتش را به خرج دهد. این، تنها موضوعی میان من و او نبود؛ برای بقیه همکلاسیها هم وضع به همین منوال بود.
ما در کلاسمان چند تنبل داشتیم. یک روز، یکی از همین معلمان داد زد و گفت «مگر اینجا تنبلخانه شاه عباس است؟!» بله، تنبلخانه بود و ما واقعاً چند تنبل داشتیم که روی تلاش و پیشرفت تحصیلی ما مؤثر بودند. برخی از آنها چندین سال مردود شده و نمیدانم چرا اجازه داده بودند با وجود کبر سن و نیر تفاوت جسمانی زیاد، در کنار ما بنشینند. این چند نفر که هیکلهای درشتی هم داشتند، نبض کلاس را در دست داشتند و یک باند تنبل تشکیل داده بودند: درس نمیخواندند و یا نمیفهمیدند، هر معلمی که وارد میشد، دست میانداختند، مسخره میکردند، میخندیدند، و الخ. ما هم هرگاه برای درس تلاشی میکردیم و به پرسشهای معلم پاسخ میدادیم با شیوههای خاصی از تمسخر و تحقیرشان روبرو میشدیم. بدشان میآمد که درس پیش برود و لذا هر کس که با معلم همراهی میکرد به حسابش میرسیدند: یا همان لحظه مسخره میکردند و یا در پایان کلاس، متلکی یا حرف رکیکی نثارش میکردند که پاسخ دادن به آن، منجر به دعوا میشد. خلاصه، از نفس اماره هم بدتر بودند و نزدیک بود ما را از راه به در کنند و به راه خود ببرند. آقای همتزاده و چند معلم خوب دیگر، این را فهمیده بودند. آقای همتزاده به شدت با اینها برخورد میکرد و کوچکترین رفتار غلطی را برنمیتابید و اصولاً در کلاس او کسی جرأت این رفتارها و حرکات را نداشت. و حالا ما میفهمیدیم چرا برخی معلمان ما جدی و انعطافناپذیر و یا احیاناً خشن به نظر میرسیدند: نگران بیجنبگی و احتمال سوءاستفاده این دارودسته بودند.
سال داشت به پایان میرسید و ما خوشحال بودیم که درس سخت ریاضی را با وجود آقای همتزاده فرامیگیریم. آن همه واهمهای که در آغاز بود، جای خود را به اعتماد و آرامش و ارتباط سازنده داده بود. و ما حالا احساس میکردیم او در آموختن به ما از جان مایه میگذارد. در پایان هر کلاس، صدایش میگرفت، دست و آستین پیراهن و کُتش گچی میشد، شاید گچ زیادی هم استنشاق کرده و میخورد، و . . .
نبینی باغبان چون گل برآرد
چه مایه غم خورد تا گل برآرد
در این اثنا و به ناگاه، شهر بیدفاع ما بمباران میشد. دو سه سالی بود که جنگ آغاز شده بود و ارتش عراق به ایران حمله کرده و شهرهای مرزی را هدف قرار داده و پیشرویهای قابل توجهی هم کرده بود و حالا با فتح خرمشهر در سال گذشته، ایران برتری محسوسی پیدا کرده بود. با این حال، بمباران و موشکباران به امری رایج بدل شده بود و شهر ما همواره هدف حملات هوایی قرار میگرفت. خلبانان عراقی، به نظر من، جنایتکاران جنگی تمام عیاری بودند: بر سر ما بمب میریختند، پیادهروها را به رگبار میبستند، دیوار صوتی میشکستند، و حتی برای بمباران جاهای دیگر هم از روی سر ما رد میشدند و با پرواز در ارتفاع پست، ترس و وحشت میآفریدند.
به تمام معنا، آدمکش بودند و هنری جز این نداشتند: علاوه بر بمباران منازل مسکونی مردمان غیرنظامی و بیدفاع، یک بار جمعیتی عزادار و سوگوار در یک مراسم پرسه در حاشیه شهر و در یک نقطه خاکی و خالی را هدف قرار دادند و جنایتکار بودنشان را به اثبات رساندند. یادم هست که خبرنگاران و برخی فرستادگان بینالمللی و شاید سازمان ملل متحد از این جنایت دیدن کردند و دیدند که دهها نفر به خاک و خون کشیده و منازل گلی و فقیرانه آنان ویران شده است. این نیروی هوایی عراق که ظاهراً پیچیده و پیشرفته مینمود، با این شیوه آدمکشی و تروریسم، چه تفاوتی با چاقوکشان و جنایتکاران جز با تسلیحات مدرن داشت؟!
خلاصه، در هفتم اسفند همان سال، آقای همتزاده و همسرش و فرزند خردسالش و برخی بستگان دیگر، گویی نوبتشان بود که هدف قرار گیرند و به خاک و خون کشیده شوند. ای داد و بیداد! و آه چه معصومیتی و چه مظلومیتی؟!
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز
گفتند فسانهای و در خواب شدند
و این گونه بود که از زمین ما بشدند و سوی آسمان رفتند. خدایشان بیامرزد و غریق رحمت خویش فرماید.
از آن زمان چهل و دو سال میگذرد و من همیشه به از دست رفتن آقای همتزاده تأسف میخورم. پس از او، ما توفیقی در درس ریاضی نیافتیم و رکودی بر چند کلاس مدرسه حاکم شد. همیشه فکر کرده و محاسبه کردهام که اگر او بود، ظرفیت رشتههای ریاضی و فیزیک در دبیرستانهای ما به نسبت علوم انسانی، حداقل سی چهل درصد افزایش مییافت. و اگر چنین میشد، شانس قبولی در رشتههای مهندسی و فنی بسیار بیشتر میشد. و همین، شانس پیشرفت را برای دیار ما افزایش میداد.
پس شهید همتزاده هم خلقیاتش ارزنده بود و هم نقشی که میتوانست به سهم خود در توسعه منطقه داشته باشد.
و چه حیف و چه حسرت که او از دست رفت و ما از مقصود بازماندیم. چهل و دو سال میگذرد و گاه یادشان میافتم و همیشه تأسف میخورم. اکنون او در آسمانهاست و من نمیدانم در چه سیر و سلوک و سفر ملکوتی است، و گرچه ممکن است فارغ از یاد ما باشد،
از من ایشان را هزاران یاد باد
با احترام و ارادت زایدالوصف خدمت ایشان،
و ادب و دستبوسی همه معلمان نازنینم که برای تک تک آموختههایشان مدیونم و سپاسگزار.
شاگردشان، سیروس فیضی.

نظر شما